loading...
imperial
zaرضاre بازدید : 181 دوشنبه 10 آبان 1389 نظرات (4)

 

 

 

 

                               

 

             

                                                  

 

 

love is the soul of hearts
عشق روح قلب هاست
love is
عشق
the meaning of peotry
معنای شعر است
the inspration of dreams
الهام رویاهاست
the passion of dance
هیجان رقص است
the music of songs
موسیقی آوازهاست
love is
عشق
the spirit of souls
شور و شوق روح است
the emotion of hearts
احساس قلب است
love is
عشق
peotry of dreams
شعر رویاهاست
the dance of songs
رقص آوازهاست
soul of heart and the
و روح قلب هاست
how you are
آیا می دانی که
the deepest meaning in my life
عمیق ترین معنای زندگی منی
please always know
خواهش می کنم همیشه بدان
that i love you
که بیشتر از هر چیز دیگری در این دنیا دوستت دارم
more than any things else in this world

 

دوست داشتن نم نم باران است، که کم کم می آید و به درازا می بارد، چه زیباست اگر همواره اینگونه بباریم و ابر همیشه بهار آسمان محبت باشیم

-

دیشب تو را در خواب دیدم، امشب زودتر میخوابم تا تو را بیشتر ببینم، اگر بدانم که مردگان هم خواب می بینند، من هم میمیرم تا تو را همیشه ببینم

-

گفتی ستاره موندنیست، دیدی ستاره هم شکست؟ عهدی میون ما نبود عهد نبسته هم گسست

-

غریبی می دهد آزارم امشب، دوباره تشنه ی دیدارم امشب، فضای چشمانم باز ابریست، هوای از تو گفتن دارم امشب

-

در دلم آرزوی آمدنت می میرد، رفته ای اینک اما آیا باز میگردی؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام میگیرد

-

دیشب غزلی سروده عاشق شده بود / با چشم و دلی کبود عاشق شده بود / او را به گناه عاشقی دار زدند / آدم نکشته بود که / او فقط عاشق شده بود

-

عشقت رستاخیز ترانه هاست و تسلای صدایت نوش دارو به هنگام تمام حسرت هاست، ما به میهمانی چشمانت ببر ای بهترین

-

تو مرا فریاد کن ای هم نفس / این منم آواره ی فریاد تو / این فضا با بوی تو آغشته است / آسمانم پر شده از یاد تو

-

سراغ از من نمیگیری، چه شد افتادم از چشمت؟ / منم فانوس لبخندت، غرورت، گریه ات، خشمت / اسیرم، خسته ام، سیرم، مرا دریاب می میرم

-

این اس ام اس را واست فرستادم و الان خوشحالم، چون میدونم اسمم روی صفحه ی گوشیت افتاده، حداقل یک ثانیه بهم فکر کردی، و این یک ثانیه برای من یک دنیاست

-

صدای شکستن قلبم را نشنیدی چون غرورت بیداد میکرد، اشک هایم را ندیدی چون محو تماشای باران بود، ولی امیدوارم آنقدر در آینه مجذوب نشده باشی که حداقل زشتی دیو خود خواهیت را ببینی، باشد که با دیگران چنان نکنی که با من کرد

 

zaرضاre بازدید : 160 جمعه 28 خرداد 1389 نظرات (1)

شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم
تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش
کمان ِابروان ، قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هر شب به او چت می نمودم
به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم
ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت
هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار
گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت
تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا
بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا
کمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر
نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به "جاوید"
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت
سرانجامی نـدارد قصه ی چت

 به نقل از kingabbas

:-)

zaرضاre بازدید : 130 جمعه 28 خرداد 1389 نظرات (0)

پیشو ...

 

ماشین مستهجن

 

من تسلیمم

 

چیزی نمی تونم بگم ...

تبلیغ سس !

....

 

 

مواظب باش

 

 

 اون بالا چی می کنه ؟

zaرضاre بازدید : 147 جمعه 28 خرداد 1389 نظرات (1)

 

 

شاعر زن می گه:
به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید!
برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید!
مرا شکل طاووس کرد و تو را / شبیه بز و کرگدن آفرید!
به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید
تو را روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید!
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن! آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره، پری، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید!
برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید

پاسخ شاعر مرد:
به ‌نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن‌الخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین!
نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بی‌ریا آفرید / جدا از حسادت و بی‌خشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک‌ درخت / و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایشت / نشسته مداوم تو را در کمین!

 

از وبلاگ تینا خانوم برداشت شده

zaرضاre بازدید : 148 جمعه 28 خرداد 1389 نظرات (3)

 

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

   خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در

    وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که

    دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده

    می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده

    بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند،

    اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در

    دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را

    ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی

    بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند

    را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا

     نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که

به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

  
   هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد،

    هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان

     آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به

    همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا

   (ملکوت الهی) نخواهد شد.

 

 

این مطلب رو چند روز پیش "سعید زیگول" واسم فرستاد و ازم خواست اسمی ازش نبرم اما هر چی اون بگه من برعکسشو انجام می دم . اینم عکسش :

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 18
  • بازدید کلی : 1,215